یادی از گذشته
علی رضائیان | پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۸ ب.ظ |
۲ نظر
فشارم می افتد
فشار هوای جهانم می افتد آنجا که خستگی پیرهن زمخت تن ِ ابریشم کلمات ِ جانی ِ عاشق می کند
که سخت می شودش آن لحظه آن لحظه پیرهم را کشیدن به آغوش
حالا که عاشق همه خیالش، همه رویایش، همه سورئالیست ِ ذهنش، همه خواستش، همه امیدش، همه دلایل ِ ادامه اش، همه باورهای راه، همه ایمان هایش می گذرد از آغوش! و معشوقه ی آغوش که نباشد...
آغوش کو؟ "او" کو؟ فیزیکش به هم میریزد...
خوابش که نمی برد عادی ست اما اشتهایش را هم به جهان از دست می دهد، نه آنکه بعد از دو سه روز گرسنه باشد و نخواهد بخورد، نه، گرسنه باشد و ضعف احساس کند و حتا فشارهای در روح مانع شود که لب به چیزی بزند و بخورد؛ نه، اصلاً اشتهایی به هیچ چیز در جهان ندارد وقتی آغوشش، آغوشی نداشته باشد و لبی که هیجان ِ بی حد گفتن دارد به اینکه بی تابانه بوسه می خواهد از نرمه گوشت سرخ ِ پرهیجان و لب گفتن نباشد!
و این نباشد یعنی E=mc2 نیست!!
نیوتن اراجیف بافته است و جدول مندلیف پر از اشتباه است و هر آنکه طرحش کرده و پُرش کرده، انسان هم نه نیاز به هوا دارد و نه به آب، نه به غذا حتا، باقی عناصر که هیچ!!
این هنگام از این انسان که من میشناسم تنها به "او" و آغوشش و صدایش نیاز دارد، که احتیاج دارد، که...
این هنگام از این انسان که من می شناسم تنها به لب ِ لبخندت احتیاج دارد و خنده ی چشم هات تا دچار بحران تعاریف موجود از عاشق انسان نشود و فیزیک و طبیعتش...
+ متنی که 23 شهریور 92 در وبلاگ قبلی م (نوشته های زنده ی یک مرده) منتشر شده بود.
++ وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
فشار هوای جهانم می افتد آنجا که خستگی پیرهن زمخت تن ِ ابریشم کلمات ِ جانی ِ عاشق می کند
که سخت می شودش آن لحظه آن لحظه پیرهم را کشیدن به آغوش
حالا که عاشق همه خیالش، همه رویایش، همه سورئالیست ِ ذهنش، همه خواستش، همه امیدش، همه دلایل ِ ادامه اش، همه باورهای راه، همه ایمان هایش می گذرد از آغوش! و معشوقه ی آغوش که نباشد...
آغوش کو؟ "او" کو؟ فیزیکش به هم میریزد...
خوابش که نمی برد عادی ست اما اشتهایش را هم به جهان از دست می دهد، نه آنکه بعد از دو سه روز گرسنه باشد و نخواهد بخورد، نه، گرسنه باشد و ضعف احساس کند و حتا فشارهای در روح مانع شود که لب به چیزی بزند و بخورد؛ نه، اصلاً اشتهایی به هیچ چیز در جهان ندارد وقتی آغوشش، آغوشی نداشته باشد و لبی که هیجان ِ بی حد گفتن دارد به اینکه بی تابانه بوسه می خواهد از نرمه گوشت سرخ ِ پرهیجان و لب گفتن نباشد!
و این نباشد یعنی E=mc2 نیست!!
نیوتن اراجیف بافته است و جدول مندلیف پر از اشتباه است و هر آنکه طرحش کرده و پُرش کرده، انسان هم نه نیاز به هوا دارد و نه به آب، نه به غذا حتا، باقی عناصر که هیچ!!
این هنگام از این انسان که من میشناسم تنها به "او" و آغوشش و صدایش نیاز دارد، که احتیاج دارد، که...
این هنگام از این انسان که من می شناسم تنها به لب ِ لبخندت احتیاج دارد و خنده ی چشم هات تا دچار بحران تعاریف موجود از عاشق انسان نشود و فیزیک و طبیعتش...
+ متنی که 23 شهریور 92 در وبلاگ قبلی م (نوشته های زنده ی یک مرده) منتشر شده بود.
++ وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
- حامد خان عسکری
- ۹۴/۰۹/۲۶